مهمان ضیافت قلب منی
هر شب...!
خواب از چشم واژه های بی قرارم ربودی
بگذار با حضورت
الفبای کلماتم آرام بگیرند
دیباچه عشق از آن توست...!
همچو کویر دیارم
گلهای یاس احساسم
در دشت پهناور قلب دختر کویر
با یک قطره از عشق تو سیراب می شود
من و کویر، عاشق آسمان باسخاوتیم
بارانی از عشق به من هدیه کن...!
امشب هم
نوای دلکشم را خواهی شنید
چنگ می زند عشقت به تارهای دلم
امشب
یک سر شوق و شورم
گویی از این عالم دورم...!
گم شده ام!
در ازدحام این همه رهگذر
در دیاری که هیچ نشانی از تو در آن نیست
آه مهربانو !من عطر دل انگیز تو را گم کرده ام...
بیا و مرا پیدا کن مادر
بگذار در سرزمین قلبت بمانم
در سرزمین مادری ام...
پیدایم کن...!
گاهی برای خود خاص باشید...
روبروی آیینه زندگی
خوشحال می بینم ابریشمی را
صفت ،موصوف ، قیدها
همه شاد
با گیسوی رها ، بدون گیسو
بخند به روی زندگی
به تاریخ انقضای
داشته هایت فکر نکن
تو بخند...
دنیایی که
برای غمگینی تو شرط بسته
مغلوب خنده های خود کن
موسیقی زیبا و آرام تبسم را
بر صحفحه ی لبهایت بگذار
همنوا شو با این ترانه
زندگی!
مرا عقد خوشبختی کن
با طعم چند شاخه نبات
با اجازه ...بله!
دلتنگت می شوم
هر لحظه...
پرواز می کنی
در اوج اندیشه ی دیبایی
از کنار یادم که می گذری
دستان تمنای نگاهم را
به نگاهی نوازش کن
آرام می گیرم...!
عطر خاطراتی در فضای ذهن میپیچد
و تو را غرق احساس می کند
مثل بوی حلیم جا افتاده مادر...
نذری نبود!
اما نگاه مهربانش نذر همه بود
انگار همه چیز
عطر و طعم جا افتاده داشت
سلام و احوال پرسی،محبت ،رفاقت،مهربانی...حتی عشق
مشق تمام خوبیهایمان جا افتاده بود
دلتنگ جا افتاده های
زندگی ام هستم
که حالا
از زندگیمان جا افتاده اند...!
هر روز زنی را در آیینه می بینم
شبیه خودم!
می بینم چشمان شهلایی او را
ولی معنی تماشا را نمی فهمم
گریه اش را می بینم
ولی دلیل گریه اش را نمی دانم
در نگاهش یک معما دارد
اما حل معما را نمی دانم
لبریز از شعر است
اما معنی غزل ها را نمی فهمم
من این زن را می شناسم...!
مهر من
در دیارت،در آن تربت پاک
وقتی با عشق سوت می زنی
تمام خلوت شب را
مرا لابه لای لبهایت زمزمه کن
می دانی می شنوم...!